فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

دل مامان بارون میخواد

  دلم باران می خواهد فقط باران..... با یک بغض به اندازه  تمام دلتنگی هایم.......             به كجامينگري؟! زندگي ثانيه ايست... وسعت ثانيه راميفهمي...؟! هيچكس تنهانيست! ماخداراداريم .     آدمها برای هم مثل کتاب میمونند وقتی به آخرش میرسند میرن سراغ یکی دیگه یادمان باشد همدیگر را زود زود ورق نزنیم....     ابر باران عشق سر نوشت چنین نوشت: باران این روزها را دوست دارم گویی در میان صدای قطره هایش کسی بر من مژده بخشایش می دهد شاید هم خیالاتی شده ام و این فقط اشک حسر...
30 مهر 1391

روزمره گیهای مامان و آندیا

سلام دخمل گل مامان الان دیگه سه ماه و نیم ات شده...روز به روز داری بزرگ و بزرگتر میشی...هر روز از روز قبلت خانوم تر میشی.... شبها راحت میخوابی و دیگه کولیک نداری... خدا رو شکر که هر روز بهتر و بهتر میشی و مامان و بابا هم هر روز بیشتر و بیشتر دوست دارن....   اما هر روز که میگذره دلهره منم بیشتر میشه آخه مامان باید از 2 ماه دیگه بره سر کار و به تو خیلی سخت میگذره..وقتی صبحها تا ساعت 10 توی تختت راحت وآسوده میخوابی همش بی اختیار یاد روزهایی می افتم که بخوام برم سر کار و تو یه جورایی آواره بشی...... اصلا دوست ندارم از این سن بزارمت مهد کودک .... آخه گناه داری مامانی......... تو که مجبور نیستی مثل من صبح زود از خواب بیدار شی و راهی...
30 مهر 1391

معنی اسم آندیا

از وقتی فهمیدم یه دخمل ناز نازی توی دلمه دیگه مدام دنبال اسم بودیم هم من وهم بابایی... هر کسی هم یه پیشنهادی میداد میدونی اون اسم ها چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آوا  وندا    نیوشا   سارینا   آلما         آخرشم آندیا که از همه قشنگتره.... آندیا یعنی: فرشته کوچک     امید    آرزو    آرامش           دوست داریم فرشته کوچولو     اینم عکس چندتا فرشته نازومامانی مثل خودت                        ...
27 مهر 1391

روزی که آندیا زرد شد

روز سوم از صبح که از خواب پاشدماحساس کردم داری کم کم زرد میشی..اما هیچکی حرف منو باور نکرد. بابا نا سلامتی من خودم پرستارمممم شب دیگه طاقت نیاوردم و توی پتوت پیچیدمت و با بابایی دوتائی بردیمت دکتر..... اونا ازت خون گرفتن ..دردت اومد و گریه کردی بعدشم یه دستگاه فتو آوردیم خونه و تو و لخت کردم و گذاشتم زیر یه نور آبی....چشم هاتم بستم...تو هم تا تونستی گریه کردی ولی چاره ای نداشتیم..      من از فرصت استفاده میکردم و هی عکس میگرفتم... اینم یه نمای ذور از دخترم     ...
27 مهر 1391

اولین روزهای زندگی آندیا

روزی که اومدیم خونه مامان جون (مامان مامانم)-خاله فرزانه- دخترخاله هات نیلوفر و نگین ( همونهائی که تو روبه قول مامان جون بغلی کردند) توی خونه منتظر ما بودند... و با دیدن تو همشون کلی ذوق کردن من شاکی بودم که چرا اینقدر زیاد میخوابی.....آخه تو همش خواب بودی...       بازم خواب......... من همش واست شعر میخوندم که: پاشو پاشو پاشو پاشو و همه یه من میخندیدن   توخیلی دوست داشتی یه شکم بخوابی.... خوب دوست داشتی دیگه.... تازه خمیازه هم زیاد می کشید تو خمیازه میکشیدی و همه می خندیدند..     ...
27 مهر 1391

روزی که آندیا زمینی شد

      سلام. آندیای من در یک ظهر زیبای تابستانی یعنی 13 تیر 1391ساعت 14:40 پا به این کره خاکی گذاشت. من از صبح زود راهی بیمارستان شدم تا شاید جزو اولین نفرات لیست عمل باشم. اما بخاطر بدقولی آقای دکتر ساعت 14:15 در حالی که بابایی و خاله پشت در اتاق عمل بودن تو پا به این کره خاکی گذاشتی و به زندگی ما گرما بخشیدی.  خاله میگفت بابایی وقتی تو رو دیده که از اتاق عمل میبرن سمت بخش زنان با دیدنت گریه اش گرفته.... به کسی نگی هااااااااا تولدت مبارک عزیزم موقع تولد وزنت 2750 گرم و قدت هم 47 cm بود.این اولین عکست توی بیمارستان بابایی  ازت گرفته. خوش تیپی مگه ته؟؟؟؟؟؟؟؟   اینم دست تو تو...
27 مهر 1391

لبخند بزن

زندگی کن و لبخند بزن بخاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند به امیدت زنده هستند با یادت خاطره می سازند نمیدانم در زندگیت "بهترین" چگونه معنا می شود ما بهترین را برای عزیزترینمان آرزومندیم                            مامان و بابای آندیا جون   ...
27 مهر 1391

آندیا در سه ماهگی

دختر گل مامان امروز 3 ماهه شدی...قربونت بشه مامان که یه ماه دیگه بزرگتر شدی.... حالا دیگه حسابی خانوم شدی ..میخندی..من و بابایی و میشناسی....شبها دیگه کمتر ازیت میکنی...مثل فرشته ها راحت میخوابی  ......نازت و برم من....1000 تا میبوسمت امروز بازم میخوام واسه 3 ماه شدنت یک کیک درست کنم.خدا کنه که خوب بشه......تازه واست یک کلاه بوقی هم خریدم که بزارم رو سر دخترم و بابایی ازت عکس بگیره.... امروز بابایی صبح رفت دنبال عمه نسترن....آخه اون امسال دانشگاه قبول شده و امروز از صبح مهمون ماست..... کیکی که درست کردم یدک نشد....البته به قول بابایی مزه اش عالی شده بود....نوش جون همه.....   اینم یه کیک ساده ولی خوشمزه ...
25 مهر 1391

آندیا در دو ماهگی

حالا آندیای مامان دو ماهه شده و یک کمی خوابش کمتر شده...چشمهاش و باز میکنه و یه لبخندی تحویل ما میده و من و بابایی کلی ذوق میکنیم. دل دردهای دخترم یه کم بهتر شده ولی نه خوب خوب دوماهگی دخترم همزمان شد با اولین واکسنش...... صبج اول وقت من و تو و بابایی راهی مرکز بهداشت شدیم. من خودم و حسابی آماده کرده بودم واسه یه روز سخت....حتی از قبلشم قطره استامینوفن خریدم که اگه خدای نکرده تب کردی زودی بهت بدم . خدا رو شکر خیلی تب نکردی و اذیت نشدی و ما رو هم اذیت نکردی....از بس خانومی تو  اما اون آقایی که واکسن تو رو زد توصیه کرد که نذارم خیلی پاهات و تکون بدی چون دردت میگیره حتی گفت پاهات و اگه شد ببندم که البته این کارو کردم و دردت خیبی کم...
25 مهر 1391

آندیا در یک ماهگی

دختر نازم بالاخره یک ماهه شدی..یک ماه که اومدی و حسابی خونه ما رو گرم کردی... راستی تا حالا که تو نبودی من و بابایی چقدر تنها بودیم..تو با اومدنت یکی یکی درهای رحمت و روی ما باز کردی با اتفاقاتی که این چند وقت افتاد یه ما نشون دادی که چقدر خوش پا قدم بودی..... یک ماه گذشت.توی این یک ماه چه شبهایی که من و بابایی پا به پات بیدار بودیم..گریه میکردی و دلت درد میکرد و دوست داشتی راهت ببریم....حسابی یغلی شدی هاااااااا امروز تصمیم گرفتم یه کیک خوشمزه به مناسبت اولین ماه زندگیت درن کنم و چند تا هم عکس یادگاری ازت بگیریم  عزیزم یک ماهگیت مبارک               &...
25 مهر 1391